Romans |
|||
پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, :: 21:7 :: نويسنده : فریبا
شایدآن روزكه سهراب نوشت : تا شقایق هست زندگی بایدكرد پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, :: 21:5 :: نويسنده : فریبا
سكوت رامیپذیرم اگربدانم روزی باتو پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, :: 21:1 :: نويسنده : فریبا
شده یه چیزی تو دلت سنگینی کنه….؟؟؟
خیلی سخته آدم کسی رو نداشته باشه… دلش لک بزنه که با یکی درد دل کنه ولی هیچکی نباشه… نتونه به هیچکی اعتماد کنه… هر چی سبک سنگین کنه تا دردش رو به یکی بگه نتونه, آخرش برسه به یه بن بست … تک و تنها با یه دلی که هی مجبورش می کنه اونو خالی کنه … اما راهی رو نمی بینه سرش روکه بالا می کنه آسمون رو می بینه به اون هم نمی تونه بگه… خبری از آسمون هم ندیده مگه چند بار اشک های شبونش رو پاک کرده…؟! بهش محل هم نداده تا رفته گریه کنه زود تر از اون بساط گریه اش رو پهن کرده تا کم نیاره … خیلی سخته ادم خودش رو به تنهایی خوش کنه اما دلی داشته باشه که مدام از تنهایی بناله… خیلی سخته ادم ندونه کدوم طرفیه؟! خیلی سخته ادم احساس کنه خدا اونو از بنده هاش جدا کرده … خیلی سخته ندونی وقتی داری با خدا درددل می کنی داره به حرفات گوش می ده یا …
پرده ی گناهات اونقدر ضخیم شده که صدات به خدا نمی رسه…. ؟! اشكي كه بيصداست پشتي كه بيپناست دستي كه بسته است پايي كه خسته است دل را كه عاشق است حرفي كه صادق است شعري كه بيبهاست شرمي كه آشناست دارايي من است ارزاني شماست پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, :: 20:54 :: نويسنده : فریبا
دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود در کهن گلشن طوفانزده خاطر من چمن پرسمن تازه بهار آمده بود سوسنستان که هم آهنگ صبا می رقصید غرق بوی گل و غوغای هزار آمده بود آسمان همره سنتور سکوت ابدی با منش خنده خورشید نثار آمده بود تیشه کوهکن افسانه شیرین میخواند هم در آن دامنه خسرو به شکار آمده بود عشق در آینه چشم و دلم چون خورشید می درخشید بدان مژده که یار آمده بود سروناز من شیدا که نیامد در بر دیدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود خواستم چنگ به دامان زنمش بار دگر نا گه آن گنج روان راهگذار آمده بود لابه ها کردمش از دور و ثمر هیچ نداشت آهوی وحشی من پا به فرار آمده بود چشم بگشودم و دیدم ز پس صبح شباب روز پیری به لباس شب تار آمده بود مرده بودم من و این خاطره عشق و شباب روح من بود و پریشان به مزار آمده بود آوخ این عمر فسونکار بجز حسرت نیست کس ندانست در اینجا به چه کار آمده بود شهریار این ورق از عمر چو درمی پیچید چون شکج خم زلفت به فشار آمده بود
گفتم:خدایا از همه دلگیرم! گفت:حتی از من؟ گفتم:خدایا دلم را ربودند! گفت:پیش از من؟ گفتم:خدایا چه قدر دوری! گفت:تو یا من؟ گفتم:خدایا تنها ترینم ! گفت: پس من؟ گفتم: خدایا کمک خواستم! گفت:غیر ازمن؟ گفتم:خدایا دوستت دارم ! گفت: بیش از من؟ پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, :: 20:51 :: نويسنده : فریبا
گفتم : اگر وقت داشته باشید.
خدا لبخند زد
وقت من ابدی است.
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی؟
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟
خدا پاسخ داد …
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند.
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند.
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند.
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند. زمان حال فراموش شان می شود.
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال.
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد.
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.
بعد پرسیدم … به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی از زندگی را یاد بگیرند؟
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد.
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد.
اما می توان محبوب دیگران شد.
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد. بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد
یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم.
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرند.
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند.
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند.
یاد بگیرند که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند.
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند. و یاد بگیرند که من اینجا هستم. ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() پيوندها ![]() ![]()
![]() |
|||
![]() |